امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
عشق یعنی: بی تو هرگز .... پس بمان
تا سحر از عاشقی با او بخوان
عشق یعنی: هرچه داری نیم کن
از برایش قلب خود تقدیم کن
می گویند شیشه ها عاشق نمی شوند اما وقتی با انگشتم بر روی یک
شیشه بخار گرفته ای نوشتم دوستت دارم. آرام گریست........... .
تو را گم کرده ام امروز
وحالا لحظه های من گرفتار سکوتی
سرد و سنگینند...
تا دیروز به عشقت می درخشیدند
ولی حالا نمی دانی چه غمگینند
چراغ روشن شب بود
برایم چشمهای تو
نمی دانم چه خواهد شد
پر از دلشوره ام
بی تاب و دلگیرم کجا ماندی که من بی تو
هزاران بار درهر لحظه می میرم...